حکایت شیرین آن روز دلگیر...

روزی روزگاری در یکی از روزهای خداوند که خیلی معلوم نبود خوب شروع شده یا نه با خودم کلنجار می رفتم . چه جزئیاتی که به ذهنم نمی رسید این که این چرا شد و آن چرا نشد.
اولش خوب بود . به نظرم یک نوع تحلیل درونی آمد اما کم کم حس کردم چیزی در حال فرو ریختن است. مثل آبی زلال که دم دستت بوده نخواستی اش و حالا که ریخته خلاء عجیبی حس میکنی. مثل اضطرابی خفیف ..مثل حسی که غروبهای جمعه داری و به هر دری می زنی تا رهایت کند.تلخی ناخوشایندی ته گلویم حس می کردم.
زمان موذیانه از کنارم می گذشت. دست روی دست گذاشته بودم. منگ و گیج به جزئیات نامفهومی می اندیشیدم که به نظر می رسید تا دیروز اهمیت چندانی نداشته اند. نمی دانم آن روز چگونه و با چه مرارتی سپری شد با ابن همه سخت گذشت. در هاله مبهمی از چراهای ناشی از اعتمادی که گمان میکردم در حال بر باد رفتن است. غروب شده بود و درآن چهار دیواری بدون آسمان که برای خودم ساخته بودم اسیر شده بودم.
از خانه بیرون زدم . رفتم مسجد غریب سر خیابان _ مسجد محلمان شلوغ است_ نمازم را خواندم و کمی نشستم. بی هیچ کتاب دعایی ..
فقط دلم می خواست رهایم کند. می خواستم بداند با همه چراهایم هیچ ادعایی ندارم. می خواستم بداند این گاهی گم شدنها را دوست ندارم. می خواستم مطمئن شوم خیری در این روز تلخ هست. می خواستم دوباره از نزدیک حسش کنم.
من همه تلاشم را به میدان آورده بودم .(لااقل به خیال خودم) حالا هر چه شده است با همه کاستی ها ناشی از صداقت حضور و باور من است. کم و ناقصش را به دل نگیرد....
نمی دانم چه مدتی گذشت. آن قدر بود که مرا به بازگشتن به خانه راضی کند. به نظر می رسیدهمه چیز نور تازه ای دارد . چراغهای خیابان..نور ماشینها.. روشنایی پنجره خانه ها..
با هم به تفاهم تازه ای رسیده بودیم.
این که اگر من به دل نگیرم (انسان عجول لجوج حساس کمی صادق!) ...او به دل نمی گیرد.
این جاده ها کدام به آن خسته می رسند...