
وقتی اورژانسی رفتم بیمارستان فکر نمی کردم مسئله تا این حد جدی باشد و شبانه امضا بگیرند که اگر لازم بود ما این آدم را عمل کنیم.
غیر از نزدیکانم هیچ کسی مهربان نبود.
نه دکترها و نه پرستارها..
کسی درک نمی کرد حالا که داری بیهوشی عمومی می دهی بگذار وصیتم را بنویسم یا تکمیلش کنم یعنی چه؟
کسی درک نمی کرد اول وقت داخل اتاق عمل بردن بیماری مثل من که تا قبل از آن از چند کیلومتری بیمارستانها هم که رد می شد احساس بدی داشت آن هم بدون حضور خانواده یعنی چه؟
تمام طول راه چشم هایم را بسته بودم تا لامپ های بیمارستان را که قرار بود از بالای سرم رد بشوند نبینم. به اتاق عمل هم که رسیدم هیچ کنجکاوی نکردم. فقط موقعی که متخصص بیهوشی آمد ماسک را روی دهانم بگذارد و بگوید: نفس بکش(یعنی این گاز بیهوشی را بنوش تا کمی شاید چند ساعت از دنیا بیرون بروی) دو قطره اشک از گوشه های چشمم فرو ریخت.(بی اختیار)
نترسیده بودم اما کلی سئوال توی ذهنم بود که چرا؟ چطور؟ برای چی؟ از کی؟
فقط خدا بود که جواب بدهد او هم .. صدایش را نمی شنیدم.
از 9 صبح تا 12 ظهر طول کشید.
برگشته بودم. مرا روی تخت کنار پنجره خواباندند. یک چیزی چسبانده بودند به دستم که به آن می گفتند پمپ درد. برای این که کمتر درد بکشم. درد نداشتم. اما توی قلبم یک سوراخ بزرگ درست شده بود. اسمش را گذاشتم سوراخ سئوال. سوراخی که آن ورش تاریکی بود.
یک ماه استراحت مطلق بودم. فقط باید رو به آسمان می خوابیدم نه چپ نه راست. رفقا زنگ می زدند. می آمدند دیدنم. ولی من حوصله خودم را هم نداشتم.
هنوز هم نشده ام آن آدم سابق. انگار پشتم خالی است. به قول دکترها اگر به خاطر درد شدید نامعلوم نمی رفتم اورژانس کم مانده بود بدون این که بدانم بروم توی کما و .. برنگردم. دست خالی. بدون هیچ آمادگی قبلی. بی کس و کار و مفلس.
...
پی نوشت:
همین است . آدمی است و دمی.
دنیا آش دهن سوزی نیست اما
دنیای ناشناخته پس از این کم ترس ندارد
آه از این خدای ارحم الراحمین من.