دلت را با مهر مردم بپوشان


ذره ذره 

نم نم 

تغيير مي كنيم

گاهي به دنياي اطرافم كه نگاه مي كنم ترس برم مي دارد

يعني من در اين دنيا زندگي مي كنم؟!

بدون دلواپسي؟

بدون هم و غم؟

من چه جور آدمي شده ام؟!

توي آينه به خودم نگاه مي كنم و غصه مي خورم.

من اينجوري آدمي هستم. در حال عادت كردن به بدون هم و غم زندگي كردن.

خلاصه اين كه ساعت شني عمر را بي خيال شده ام و روزمره گيها را طي مي كنم.

در من چيزي تحت تاثير است و در حال تغيير از من آرماني به من بي هم و غم.

و اين را دلم تاب نمي آورد. روحم تاب نمي آورد. جانم تاب نمي آورد.

پي نوشت:

اين شعر ميلاد عرفان پور را دوست دارم:

پاييز بهاريست كه عاشق شده است..

اين روزها اما در امتداد عيد قربان و غدير غرق در اين جمله نامه شاه نجف به فرمانده دليرش مالك هستم:

اي مالك..دلت را با مهر مردم بپوشان.

کجایی چشم و چراغ؟

 

 

چند در صد مردم دنیامی دانند چه اتفاقی در حال افتادن است؟

مثلا اوضاع سوریه و این همه آدم کشیُ عراق و مصر وحالا لبنان.

چند درصد مردم دنیا دارند اسلام را با نگاه خون به پا کن و ریش درازسلفی ها و وهابی ها و تکفیری ها معنی می کنند؟

دلتنگ پیامبری هستم که رحمه للعالمین بود و حالا این اوباش از خدا بی خبر در عین حالی که قلب یک آدم را به نیش می کشند دم از این مظهر رحمت الهی میزنند.

. غم ناشی از بلاهت این خرده جاهل ها که شیاطین بزرگ اداره شان می کنند خلقم را تنگ کرده.

خدایا ..نخواه اینها را برای ما. این رنج ها را . این برادر کشی ها را.

پی نوشت:

اوقاتم تلخ است. تلخ مثل حنظل.

 این همه جهالت را چطور درمان کنیم؟ 

اين روزها رنج نبودنت را بيش تر درك مي كنم، عزيز علي يا مولاي... و اين شعر سعدي را مي گريم:

 ره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست

همچو چشمي كه چراغش زمقابل برود...

- تصویر کودکان سوریایی

از گوشه چشمت ما را ببین

حزب باد نداریم...همین. حالا هم وفت امتحان عمومی است

بدر و احد،صفین و نهروان، مرا از خودم می ترسم.

هیج مصونیت دائمی وحود ندارد. حالا هم این منم که با اضداد دلم مسئله دارم

گاه از پسشان بر می آیم و گاه نه

سالهاست بر سر آنم که غصه سر آید ولی از من بر نیامده

در خلوت دل من اضداد همچنان حضور دارند

و مرا می ترسانند.

آدم باید با خودش صادق باشد نمی توان هم طبل زن یزید بود هم نوحه خوان حسین(ع)

پرچم مولا زمین نمی ماند اما این که ما ادامه دهنده اش هستیم به نگرش و عمل خودمان است.

پی نوشت:

- فرشته ها کار سختی در دنیای ما دارند همه چیز علیه شان است

- دیوها اما...

- من اما به گوشه چشم خدا امید بسته ام و به تکاپویم برای از گوشه چشم او دیدن.

روزگاری می‌رسد من با تو قوم و خویش‌تر…!


حرفم نمی آید این روزها..امشب اما فرق دارد

یتیم کوچک خانه ما موقع اذان از خدا خواست مادری به او بدهد که جوان باشد و نمیرد

مادرش جوان بود اما از دنیا رفت. من از خدا چه بخواهم؟

زیر قبه آقا دست هایم را به سمت خدا گرفتم و برای ملت دعا کردم، برای آقا، برای رفقا و همه آنها که آرزو داشتند آنجا باشند، همه آنها که ضریح را بدرقه کردند..

اما حرم آقا امیر المومنین جای عجیبی است. قلبت به اندازه ای آرام است و طمانینه دارد که هیچ جای دیگر ندارد.

برای خودم لباس آخرت خریدم. ته قلبم ترس دارم اما قرار همه به رفتن است(وَكُلُّ أَمْرٍ مُّسْتَقِرٌّ، سوره قمر آیه 3). دوست دارم عاقبت به خیر بمیرم. وقتی برد یمانی را دور کالبد سردم می پیچند بدانم آمرزیده می روم.(آرزوی کمی نیست)

این روزها با این چیزهایی که دور برم می گذرد، با این همه ادعا و خیال دین داری و چشم های حیران مردم و ادعای دین نداری و باز هم چشم های حیران مردم..نگرانی ام دو چندان می شود.

(توی گوش سالمم) زمزمه می کنم: از خدا بترس. از خدا بترس. اما از خودم بیشتر می ترسم به یاد شعر خانم عباسلو:

به صید آمده‌است عشق و غفلت از خود ماست

غزال می‌چرد آنـجا که ببـــــــــر می‌گذرد؟

می شود ترسید و خواست؟ می شود خدای من؟ حرفم نمی آید به آرزوهای این دنیایت. خدایا.. آمرزیده بمیران. عزیز نگاهدار و عزیز ببر. 

پی نوشت:

ما غرک بربک الکریم. شک نکنید. با دل باز بروید و با دست و دل باز دعا کنید.

التماس دعا.

- عنوان پست مصرعی از شعر خانم عباسلوست.

توی گوش سالمم را  هم قرض گرفتم از یکی دیگر.

دل ها چون ظرف هایند..


 

این روزها یک جمله از حضرت امیر خوانده ام

حالم خوش نیست..این قبض بی امان روح..

مانده ام حضرت چه باری بر دل داشت که سر در چاه فرو می برد و غمش را فرو می ریخت

مانده ام من چقدر کوچکم که غم های کوچکترم را به زور از قاب صورتم آن طرف تر می برم و گاه و بی گاه هم

می پرد وسط نی نی چشمم و هوار می کشد و کفر مرا در می آورد

این آخر سالی ها هر چه بقیه شاد و سر خوشند، من غم  گنگ دلم را نمی دانم توی کدام صندوق خانه قایم کنم..

این آخر سالی ها..آدم نفسش تنگ می شود و انگار روحش پوست می اندازد و خودش را نمی شناسد

این آخر سالی ها را سالهاست حیرانم و خدا را در دلم به یاری می خوانم..

که الا بذکر الله تطمئن القلوب

پی نوشت:

-کميل بن زياد گويد امير مؤ منان، على بن ابى طالب، دست مرا گرفت و از شهر بيرون برد.چون به صحرا رسيدم آه بلندى كشيد و فرمود: اى كميل، دلها چونان ظرفهايند و بهترين آنها نگهدارنده ترين آنهاست...(نهج البلاغه/ فرازی از حکمت 139)

-نهج البلاغه مرا دیوانه می کند.

نمره دادنت چطوریست


تمام شد.

پایان نامه تمام شد و نمره عالی گرفتم.

بگو ذره ای خوشحال شدم...

فکری ام خدا هم اگر ببیند مقاله نداریم دو نمره از ما کم می کند؟

فکری ام نمره دادن خدا چطوریست؟

مثلا مثل بعضی استادها شاگرد من و تو  و آن دیگری توی نمره دادنش اثر می گذارد؟

فکری ام

فکری اینها و خیلی مهم های دیگر

پی نوشت:

از شدت فکر و خیال دارم پناه می برم به حرم آقا.

نایب الزیاره ایم. به امیدی و دعایی.

توضیح عکس: نگاهش حس و حال مرا داشت.

خداوند آن را براي دوستانش انتخاب نكرد


با راننده تاكسي بحثم شد. براي هزارمين بار و سر همان صد و دويست توماني كه از نظر آنها بي ارزش است اما اگر بابت باقي مانده پولت بخواهي، سرش چانه مي زنند و آسمان را به ريسمان مي بافند و دلار و بنزين و پرايد و همه چيز را مي خواهند با تو تسويه حساب كنند. ته اش هم يك خدا بيامرزي به شاه مي گويند و تو در دلت از خودت مي پرسي يعني اين دوست دارد آن دنيا با شاه  محشورباشد؟ واقعا؟ براي دو روز دنيا؟

گراني است. تورم است. با اين همه شوش كه بروي هم يه دست نعلبكي 5 هزار توماني پيدا مي كني هم نهصد هزار توماني كه هر كدام هم مشتري خودش را دارد(فروشنده در پاسخ چشم هاي گرد شده ما مي گفت)

و من دائم با خودم كلنجار مي روم حالا چه فرقي دارد آدم توي ظرف آجيل خوري چند هزار تومني آجيل بريزد بخورد يا  دو ميليون توماني؟ و هزار سئوال جور و واجور ديگر كه اين روزها از مشاهده كار و كردار اقتصادي خودمان ذهنم را پر مي كند.

با اذعان به همه گرفتاريهاي اقتصادي مردم به اين هم اعتقاد دارم كه در اين بازار مكاره دنيا پرستي سخت گرفتار شده ايم و خدا امتحانش را درست از تنگه احد شروع كرده. همان جا كه رهايش كرده بوديم.

پي نوشت:

اين روزها دائم به اين سخنان امير مومنان فكر ميكنم:

خانه ‏اى است كه نزد خداوند بى مقدار است، زيرا كه حلال آن با حرام، و خوبى آن با بدى، و زندگى در آن با مرگ، و شيرينى آن با تلخى ‏ها در آميخته است، خداوند آن را براى دوستانش انتخاب نكرد. و در بخشيدن آن به دشمنانش دريغ نفرمود. خير دنيا اندك، و شرّ آن آماده، و فراهم آمده‏ اش پراكنده، و ملك آن غارت شده، و آبادانى آن رو به ويرانى نهاده است. چه ارزشى دارد خانه‏ اى كه پايه‏ هاى آن در حال فروريختن و عمر آن چون زاد و توشه پايان مى ‏پذيرد و چه لذّتى دارد زندگانى كه چونان مدّت سفر به آخر مى ‏رسد

خطبه/113 ...نهج البلاغه…

 

گندمزار


اين همه محبت خدا را درك نمي كنم

وقتي حركت باد را در لابه لاي گندمزار حس مي كنم

گويي نسيم را مي بينم كه دست مهرباني خدا را به گونه هاي بندگانش مي كشد.

گندمزار يكي از مظاهر عشق الهي است و من..

اين همه محبت را درك نمي كنم.

پي نوشت:

آخرهاي كار پايان نامه است. لازم شد كمي عكس هاي گندمزار ببينم.

توي اين سر سياه زمستاني خدا مي داند چرا..فقط به سيروا في الارض پي بردم و مهرباني خداوند.

...عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين تر است

مثل قهر مهربان مادر است...شعري از زنده ياد قيصر امين پور

پاییز یعنی...

پاییز را دوست دارم اما مرا یاد گذشت عمر می اندازد و ترس برم می دارد که وقت تلف نکرده باشم این روزهای رفته را...

پاییز زیباست اما غم انگیز هم هست.. بارانش هم..برگریزانش هم..

پاییز یعنی..

این قافله عمر عجب می گذرد.

با این همه ..زیباست..زیبا.

پی نوشت:

دارم پایانامه می نویسم.

یعنی سرم شلوغ است و وقت سر خاراندن هم ندارم...

برای همین دیر پست می گذارم.

یعنی خدا ما را دوست ندارد؟

زلزله آذربایجان که آمد..

یکی با لحن بدی توی صفحه گوگل پلاسش نوشته بود: خدا ببیند با بنده هایش چه کار می کند؟(عبارت بدی بود که عینش را با اجازه شما نیاوردم)

من چند بار این جمله را مرور کردم...خدا ببیند!

چی را ببیند؟ این که من و تو هم را دوست داریم یا نداریم؟ یا این که او ما را دوست دارد یا ندارد؟

مگر می شود خدا بنده هایش را دوست نداشته باشد؟ زلزله.. سیل ..جنگ و...یعنی خدا ما را دوست ندارد؟

هیچ چیز بی علت اتفاق نمی افتد. حالا این که چرا اتفاق افتاد و من و تو این میان چه کاره ایم بستگی دارد از چه نوع فکری برخوردار باشیم.

اما بیشتر بهتر است یک سوزن به خودمان بزنیم تا...

گاهی فکر می کنم خدای من چقدر مظلوم است.

پی نوشت:

دوستش دارم این خدای مظلوم و مهربان را.

میهمانی تمام شد و من غمگینم و شاد.ممنون از خدا و میهمان نوازی اش.

 غمگینم که رفت و شادم که به من تا ته ته اش فرصت همراهی می دهد.

می دهد؟!

جای ما را گوشه دلت محفوظ نگه دار


 

 هر چه هم همه چیز سخت بگذرد

باورم را به تو از دست نمی دهم

هر چقدر هم زخم زبان بشنوم..نیش و کنایه به جان بخرم..و کم محلی ببینم

باز هم تو عزیز من خواهی بود

...

هر چه از دوست رسد نیکوست

فقط جای ما را گوشه دلت محفوظ نگه دار

همین برای من کافیست.

پی نوشت:

این روزها لباس پوشیده کاترین اشتون مرا به خنده می اندازد

دلم پر می کشد توی همین جنگ و شیعه کشی معارضین سوری بروم حرم حضرت رقیه(سلام الله علیها)

با مسافران حج وداع می کنم و به انگشت نگاری بازیکنان ایرانی در عربستان سعودی زده فکر می کنم

سپاسگذار خدایی هستم که بهار ما را بارانی تر کرده

و.. دلتنگ در باغ سبز خدا هستم برای رفتن

که حقیقتی است.

دعا کنید.

در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

 

"آنچنان به مخلوقات نزدیک است که از او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد..."

وقتی خیلی دلتنگم می خواهم آرزوهایم را در دستهایم به دعا بلند کنم اما ...

پی نوشت:

اول این که "دنیا خانه آرزوهایی است که زود نابود می شود و کوچ کردن از وطن حتمی است."

...این حرفهای مولا در نهج البلاغه دست و دلم را می لرزاند.

دوم : این روزها این شعر را دائم مرور می کنم(در پناه یک اسم است ...)

 

عاشقانه هاي من

امسال با خودم قرار گذاشته ام تمام مسير راهپيمايي را از دم خانه تا جايي كه پاهايم با من همراهي كنند پياده بروم.

من اين طوري عاشقي كردن را بلدم

دوست دارم به چهره مردم نگاه كنم و ببينم از دل همه خستگي ها.. غم ها و غصه ها .. از دل همه گراني ها و دلخوريهاي.. باز هم مردانه قدم در راه گذاشته و مي روند.

من عاشق اين مردمم. عاشق مردمي كه عاشقند. گله مي كنند اما تنهايت نمي گذارند

نمي شود كسي يا چيزي را دوست داشت و با وجود همه گله ها نديدش.

امسال بايد جاي رفقاي از دست رفته هم قدم بردارم. با همان ها كه اشكشان دم مشكشان بود و مردانه مي جنگيدند.

من اين قدم هايي را كه بر مي دارم با هيچ چيز عوض نمي كنم. ذكر قدم هاي من ذكر عاشقانه هاي يك ملت است. عاشقانه هاي يك حرف: كنا معك.

پي نوشت:

خداياهمچنان با ماباش.

تصويری كه گذاشتم دختر معصوم شهيد داريوش رضايي نژاد است.

پاییز هم آمد و من هنوز..

 

مدت هاست شعری نخوانده ام

شعری نگفته ام

مدت هاست از الهام و وحی دورم

شعرهای کودکانه قبلی ام را زمزمه می کنم

و آه می کشم

می شود پاییز بیاید و تو ساکت باشی؟!

حرفی ..حدیثی..کلامی.

تو را چه شده است روح نا آرام من؟!!

...

پی نوشت:

یادم باشد شعر پای مصنوعی را که خودم بسیار دوستش دارم

روزی این جا برایتان بخوانم..با همان حس و حال سرودن.

 

جز خدا کسی مهربان نبود

 

وقتی اورژانسی رفتم بیمارستان فکر نمی کردم مسئله تا این حد جدی باشد و شبانه امضا بگیرند که اگر لازم بود ما این آدم را عمل کنیم.

غیر از نزدیکانم هیچ کسی مهربان نبود.

نه دکترها و نه پرستارها..

کسی درک نمی کرد حالا که داری بیهوشی عمومی می دهی بگذار وصیتم را بنویسم یا تکمیلش کنم یعنی چه؟

کسی درک نمی کرد اول وقت داخل اتاق عمل بردن بیماری مثل من که تا قبل از آن از چند کیلومتری بیمارستانها هم که رد می شد احساس بدی داشت آن هم بدون حضور خانواده یعنی چه؟

تمام طول راه چشم هایم را بسته بودم تا لامپ های بیمارستان را که قرار بود از بالای سرم رد بشوند نبینم. به اتاق عمل هم که رسیدم هیچ کنجکاوی نکردم. فقط موقعی که متخصص بیهوشی آمد ماسک را روی دهانم بگذارد و بگوید: نفس بکش(یعنی این گاز بیهوشی را بنوش تا کمی شاید چند ساعت از دنیا بیرون بروی) دو قطره اشک از گوشه های چشمم فرو ریخت.(بی اختیار)

نترسیده بودم اما کلی سئوال توی ذهنم بود که چرا؟ چطور؟ برای چی؟ از کی؟

فقط خدا بود که جواب بدهد او هم .. صدایش را نمی شنیدم.

از 9 صبح تا 12 ظهر طول کشید.

برگشته بودم. مرا روی تخت کنار پنجره خواباندند. یک چیزی چسبانده بودند به دستم که به آن می گفتند پمپ درد. برای این که کمتر درد بکشم. درد نداشتم. اما توی قلبم یک سوراخ بزرگ درست شده بود. اسمش را گذاشتم سوراخ سئوال. سوراخی که آن ورش تاریکی بود.

یک ماه استراحت مطلق بودم. فقط باید رو به آسمان می خوابیدم نه چپ نه راست. رفقا زنگ می زدند. می آمدند دیدنم. ولی من حوصله خودم را هم نداشتم.

هنوز هم نشده ام آن آدم سابق. انگار پشتم خالی است. به قول دکترها اگر به خاطر درد شدید نامعلوم نمی رفتم اورژانس کم مانده بود بدون این که بدانم بروم توی کما و .. برنگردم. دست خالی. بدون هیچ آمادگی قبلی. بی کس و کار و مفلس.

...

پی نوشت:

همین است . آدمی است و دمی.

دنیا آش دهن سوزی نیست اما

دنیای ناشناخته پس از این کم ترس ندارد

آه از این خدای ارحم الراحمین من.

شما نور چشم ما هستی

 

خیلی کم خواجه نصیر الدین طوسی را می شناختم

این روزها یک تحقیق دانشگاهی دارم که باعث شد کلی کتاب و مقاله درباره اش بخوانم

نمی توان گفت ما ملت محرومی بودیم

نبودیم

زیرا حتی در بحرانی ترین شرایط افرادی در میان ما می زیسته اند که فارغ از خود به دیگران هم فکر می کردند.

من ادامه نسل آدم هایی هستم که مغول ها را هم آدم کردند

با کمال احترام در برابر مردان و زنان بزرگی که مملکت را تا امروز به ما رساندند

امید دارم موجب افتخارتان بشویم

همچنان که شما افتخاری هستید برای ما.

پی نوشت:

این روزها روحم شعر می طلبد:

آن که نوری با خود دارد بزرگ است..

حتی اگر به قدر ذره ای باشد.

مرا به من یاد آوری کنید

 

 به کوه ها احتیاج دارم

و به این که از یکی از کوره راههای آن عبور کنم و درآن دورها  شهر را که در دود و غبار گم شده به جا بیاورم

من به جاده های بین شهری که تا چشم کار می کند افق پیداست احتیاج دارم

به این گریزهای گاه و بی گاه بدون راکت تنیس و زنبیل خوراکی و تکه حصیری برای نشستن

بدون همه این تعلقات دست و پاگیر و بی هدف

احتیاج دارم به آسمان نگاه کنم و یادم بماند خدا نزدیک است همچنان که من به خاک

من به این خاک تعلق چند روزه دارم

روزی جسمم را در دلش مهمان دگردیسی زمین خواهم کرد و با روحم به گعده آسمان می روم.

...........

این را باور کنم بس است تا مرا از دست و پا زدن در چه کنم چه کنم زندگی حفظ کند

حیف که من با مرض فراموشی به دنیا آمده ام

خاک..آسمان..کوه و بیابان

مرا به من یاد آوری می کنند.

 

بدون شرح!

 

یادم هست در پاسخ یکی از دوستان یکی دو پست قبل نوشتم خدا کسی را به زور مقرب نمی کند

از نو ایمان آوردم

حالا  تو ای من کوچکی که بزرگ شدی! می خواهی بروی؟

برو.. ولی چه مصداق تلخی می شوی برای

ان الانسان لفی خسر..

پی نوشت:

نمی دانم چیزی درباره سنت استبدال خدا شنیده اید یا نه

از هنگامی که شنیده ام بند بند وجودم می لرزد

در نهایت تنها خداست که بر همه عالم محیط است و

فرمانروایی می کند.

 

گاهی خنده قاه قاهش را می شنوم

 

گاهی وقتی اصلا امیدی نداری

از راه می رسد

به نظر تو

آمدنش کاملا عجیب و بی موقع است

به نظر تو

باید زودتر می آمد

به نظر تو ..

اما کسی توجه نمی کند همه حیران آمدنش هستند

من این طور موقع ها

وقتی که خیلی خیلی احساس بی پناهی دارم

نزدیک بودنش را درک می کنم.

درک می کنم  که با ماست و همراه.

...

گاهی خنده قاه قاهش را  از همین نزدیکی ها می شنوم.

گاهی می شنوم که شعرهای عاشقانه می خواند وبا باران فرو می ریزد بر سرمان

گاهی گرمای دستش را که روی صورت کودکان گل سرخ رویانده درک می کنم که از کنار گوشم رد می شود.

...

من از ضربان قلبم که تند تند می زند می فهمم

همین نزدیکی هاست.

همان بهار همیشه.

پی نوشت:

لبخندی زیباتر از لبخند امام پیدا نکردم.

 وقتی قیصر می گوید: لبخند تو خلاصه خوبی هاست.

همه جا ملک حق است

 

"خفتگان هنوز از طلوع فجر بی خبرند

اما ای من

تو که نخفته ای؟"

من این خطاب سید مرتضی را در کتاب گنجینه آسمانی به خودش بسیار دوست دارم.

انگار انگشت اشاره اش را برخلاف معمول به سمت خودش گرفته تا بگوید

اول خودت بیدار باش.

این درس مهمی است که اکثر قریب به اتفاقمان بلد نیستیم.

درسی که سید مرتضی را از حوزه هنرمندانی که از همه کمتر متوجه طلوع فجر شده اند بیرون کشید و به جرگه هنرمندان آسمانی ملحق کرد.

.........

پی نوشت: فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ وَلاَ تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ

پس، همان گونه كه دستور يافته‏اى ايستادگى كن، و هر كه با تو توبه كرده [نيز چنين كند]، و طغيان مكنيد كه او به آنچه انجام مى‏دهيد بيناست. هود ۱۱۲

باید ۲۲ بهمن را پیاده بروم. نه با مترو نه با اتوبوس و نه با ...

فقط با گام هایم.

هر گامی که تو به سوی او برداری او ده گام به سوی تو بر می دارد.

حسابی اهل حساب و کتاب شده ام.

 

دست خدا بالای همه دستهاست

 

دلم برای لبنان و تک تک بچه های حزب الله شور می زد

 و دوباره شروع کرده بودم به جوشن صغیر خواندن که جهان عرب را موجی از فریاد فرا گرفت.

 و خدا دشمن را به خودش مشغول کرد.

حوادث اخیر مصرُ.. تونس و .. حتی حوادث قلب اروپا می گوید:

چه بخواهی چه نخواهی دست خدا بالای همه دست هاست.

با ما چه می کنی ؟

 

بالاخره ارشد قبول شدم

درست مثل خواب می ماند..احساس گنگی دارم

درست در بدترین زمان در حالی که یکی از عزیزترینهایم را از دست داده ام..

تمام مدت ثبت نام گیج بودم...موبایلم را هم گم کردم

برگه ثبت نام را اشتباهی گرفتم و اشتباه پول واریز کردم

ده بار پله های دانشگاه را بالا و پایین رفتم و ...

....

دلم می خواهد بنشینم با خدا یک دل سیر حرف بزنم و بپرسم:

با ما چه می کند؟

...

با همه اعتمادم می پرسم. با همه امیدی که دارم. با همه غمی که چاشنی این امید نا آرام است.

....

خدای منُ خدای عجیبی است. خدای لحظه های نزدیک و ثانیه های دور... 

خدای واژه های بی تکرار..خدای خاموش همراه..

که هست و مراقب دل هاست.

....

 

هنوز فرصت هست

 

سلام. من برگشتم.

هنوز هم عمر ما به دنیا باقی بود.

رفقا می گویند: تو دیوانه ای که هر سفر کوتاه را بهانه ای برای یک خداحافظی قرار می دهی. من اما می گویم : چه کسی می داندُ ممکن است از دل همین سفرهای کوتاه یک سفر بزرگ بیرون بیاید آن هم با وضعی که جاده ها دارند و مردمی که عجله..

سختی اش وصیت نامه ایست که هر بار باید دوباره تنظیم شود.

تنها مشکل من کتابهایی است که دلم نمی آید همین طوری ولشان کنم و بروم.

این هم یک تعلق مادی است. می دانم.. اما هست.. چه کنم؟

آدم ها را می توانی بگذاری و بروی .. چون دو روز بعد فراموشت می کنند و زندگی شان را می کنند

هر چقدر هم که عاشقت باشند ..

شاید ته دلشان کمی دلتنگی برایت بماند..

فقط همین.

اما .. کتاب ها..

اسمت را کنار صفحه اول خودشان دارند و تو می دانی نفر بعدی که بخواند

لذت دانایی را دوباره تجربه می کند. و تو در این حس..

منظورم همان روحت است.. روح تو در این حس شریک است.

............

هنوز هستم و هنوز فرصت هست.

راستی .. پرنده را دیدید؟

حتی اگر نخواهم با منی..


اون لحظه های آخر..

فقط یادت بمونه کجایی.. یادت بمونه چرا..یادت بمونه تا کی..

این ها رو یادت بمونه .. و یادت بمونه که خدا هم  هست .. همه جایی که هستی ونیستی..

حالا خدای من
متشکرم.

برای همه قوت قلبی که به من دادی..

برای ادامه دادنی شریف.

برای محبتی غنی...

برای ایمانی لطیف..

برای قلبی ظریف و..

و برای روحی که ... در انتظار ملکوت تو ..

صبر می کنه.

........... دوباره در این شروع جدید حتی اگر نخواهم با منی ..

و من ..

خجولانه سپاسگزارم.

با من اگر هستی..


به من بگو ..
 می توانم روی بی رنگی ات حسابی باز کنم یانه ؟

نگران این هستم که طاقت نداشته باشم با تو  و نگاه رنگ به رنگت هماهنگ شوم.

با من اگر هستی  کلماتت را همانطور که هست از دلت بیرون بیاور.

نگاهت هر قدر هم که سعی کند ..

دروغگو نیست.

از تو به نحو غریبی دلگیرم.

و گمان کنم این ادامه داشته باشد.

آیا تو از سیاره ای که من از آن جا آمده ام خبر نداری؟

بخواهم یا نخواهم.. تو را می بینم.

همانگونه که هستی ..نه همانگونه که نشان میدهی!

گاهی تحملش جانفرساست.

اما بهایی است که برای دانسته هایم می پردازم.

دوست کمی ناخالص من...

مداد سفیدی بردار و امتحان کن.

یک رنگی را امتحان کن.

نگران طعنه ها نباش.

خودم سپر بلا خواهم شد.

چه اهمیت دارد اگر من زخم بردارم اما تو را دوباره برویانم..

تا آنجا که توانت را دریابی با تو خواهم بود..

من به خلوص عمیق ریشه هایت باور اگر نداشته باشم همراه خوبی نخواهم بود.

به دست یاری من اعتماد کن و..

 سپید باش.

انگار همه چیز در سطح می گذرد.


نمیدانم چند وقت است کتاب خوب نخوانده ام .؟!(کتاب خوب!)
دچار فقر معنا شده ام.میگویند یک مرض مسریست.
ومدتهاست شایع شده و کسی نیست درمانش کند.
به گفته ها می توان اعتماد کرد.؟
به این که این مرض اصلا از کی شروع شد و چرا؟
به این که آیا دنیا در حال حاضر منتظر یک بوعلی سیناست تا قانونش را بنویسد و مثل ارشمیدسی که بگوید یافتم؟!(ارشمیدس؟!)
دیگر راهی نیست. راهی برای کشف احساسات و اندیشه ها از لابه لای حوادث یک رمان یا شفافیت پیچیده یک داستان کوتاه..
مثل این است که انگار همه چیز در سطح می گذرد.دوباره باید جستجو کنم .
 شاید در کهکشانی دیگر!

حکایت  شیرین آن روز دلگیر...

روزی روزگاری در یکی از روزهای خداوند که خیلی معلوم نبود خوب شروع شده یا نه با خودم کلنجار  می رفتم . چه جزئیاتی که به ذهنم نمی رسید این که این چرا شد و آن چرا نشد.
اولش خوب بود . به نظرم یک نوع تحلیل درونی آمد اما کم کم حس کردم چیزی در حال فرو ریختن است. مثل آبی زلال که دم دستت بوده نخواستی اش و حالا که ریخته خلاء عجیبی حس میکنی. مثل اضطرابی خفیف ..مثل حسی که غروبهای جمعه داری و به هر دری می زنی تا رهایت کند.تلخی ناخوشایندی  ته گلویم حس می کردم.
زمان موذیانه از کنارم می گذشت. دست روی دست گذاشته بودم. منگ و گیج به جزئیات نامفهومی می اندیشیدم که به نظر می رسید تا دیروز اهمیت چندانی نداشته اند. نمی دانم آن روز چگونه و با چه مرارتی سپری شد با ابن همه سخت گذشت. در هاله مبهمی از چراهای ناشی از اعتمادی که گمان میکردم در حال بر باد رفتن است. غروب شده بود و درآن چهار دیواری بدون آسمان که برای خودم ساخته بودم اسیر شده بودم.
از خانه بیرون زدم . رفتم مسجد غریب سر خیابان _ مسجد محلمان شلوغ  است_ نمازم را خواندم و کمی نشستم. بی هیچ کتاب دعایی ..
فقط دلم می خواست رهایم کند. می خواستم بداند با همه چراهایم هیچ ادعایی ندارم. می خواستم بداند این گاهی گم شدنها را دوست ندارم. می خواستم مطمئن شوم خیری در این روز تلخ هست. می خواستم دوباره از نزدیک حسش کنم.
من همه تلاشم را به میدان آورده بودم .(لااقل به خیال خودم) حالا هر چه شده است با همه کاستی ها ناشی از صداقت حضور و باور من است. کم و ناقصش را به دل نگیرد....
نمی دانم چه مدتی گذشت. آن قدر بود که مرا به بازگشتن به خانه راضی کند. به نظر می رسیدهمه چیز نور تازه ای دارد . چراغهای خیابان..نور ماشینها.. روشنایی پنجره خانه ها..
با هم به تفاهم تازه ای رسیده بودیم.
این که اگر من به دل نگیرم (انسان عجول لجوج حساس کمی صادق!) ...او به دل نمی گیرد.

چراغ قرمز های شهر!                                                

پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم.

ماشین ما و چند تا ماشین دیگر و ثانیه هایی که کند می رفتند.

با همان ظاهر معمولی و لباسهای مرتب و نگاه کمی ناراحت سرت را برده بودی نزدیک ماشین جلویی و شمرده شمرده حرف می زدی.

کم کم اخم هایم در هم رفت. من و بقیه آدمهای ماشینها.

از ماشین اول نتیجه نگرفتی آمدی سراغ ماشین کناری..نیم نگاهت هم به ما بود.

به تو نگاه می کردم و به آقای جلویی که کیف پولش را در می آورد.. و از بین چند تا ۵ هزار تومانی و ۲ هزار تومانی یک دو هزار تومانی را انتخاب کرد و با دست اشاره ای به تو کرد و تو آمدی..خانم کناری من هم ۵۰۰تومان به ۲ هزار تو مانی اضافه کرد .

سرت را آوردی پایین دوباره نیم نگاه مضطربی به ما کردی و پول را گرفتی و رفتی...

.....

به خانه رسیده بودم. تا خانه از کنار آدمهای دیگری گذشتم.

از کنار هم می گذشتیم و نمیدانستیم دارا و ندارمان کدام است.

یاد خواهرم افتادم که سال قبل در سرمای سخت زمستان از تهرانپارس تا خانه را پیاده آمده بود چون نه بلیط داشت نه پول برداشته بودو نه رویش شده بود به کسی رو بیندازد. 

.....

 شهرمن با همه ظواهر و زرق و برقش.. چقدر  فقیر به نظرم آمد.

شاید قبول نکنی اما..نگرانت هستم.!

بلد نیستی.
نمی توانی دوست داشته باشی آنچنان که در این دوست داشتن خودت مطرح نباشی.
خودت را می خواهی نبینی می بینی نمی شود.
نمی توانی.این خودخواهی یا هر چه اسمش را می گذاری  همیشه با توست.
با همه قضاوتهایت!
چقدر اراده کرده ای بی توقع باشی و محبت خالصانه ات را بی دریغ نثار دیگران نمایی.
اما .. نمی توانی. نمی شود. یادت رفته است.
برای همین گرفتاری . گرفتار زنجیر خودخواهی هایی که نمی دانستی در تو این چنین ریشه دوانده اند.
 می دانی که امید تغییری  هست.می دانم الگوهای بسیاری داری.اما نمی دانم آیا این خون در رگ هایت جاریست؟ آخر این اصالتی ست که به همه تعلق ندارد.
..!ببینم دعا بلد هستی ؟ تنها او اگر بخواهد می شود .
............

به یاد بیاور و بخواه تا تو را به یاد بیاورند.
دیر می شودعزیز دل من. دیر!
نگرانت هستم. شاید قبول نکنی  اما ..گمان می کنم از خودت بیشتر !.
از او بخواه و بدان... آرزوی محالی نیست.

از من اجازه نمی گیرند!

  

به سرعت در حال عبور هستند و از تو برای این که به نتیجه ای برای ادامه دان یا ندادن برسی اجازه نمی گیرند .

نمی ایستند و از تو نمی پرسند خوب تصمیمیت را گرفتی ؟ و بعد ادامه بدهند.

نه!

راهشان را می روند و عین خیالشان نیست که تو جا مانده ای . (خوب جا بمان خودت ضرر کرده ای !)

باید مدلی .. روشی .. راه میان بری وجود داشته باشد.!

راهی که تو را از زمان جلو بیندازد.. یا کسی که دست تو را بگیرد و  بگوید از این طرف!

... سوال سخت و پیچیده ای ست! ..

با این زمان کم می شود گل سرخ را پیدا کنم؟

 

خدا دستهای تو را منتشر کرد

تو مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
که از جنگل ابر برگشته باشد
***
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی ،هوا روشنی پخش می کرد

***
و من
هر گلی را که می دیدم از
دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام
بوی تو را داشت
***
من از ابتدای تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهی آورد
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم
مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
منتشر کرد...

"زنده یاد سلمان هراتی"

دوباره امتحان؟!

...
ببین!  به نظر من این یه کم  نامردیه که ما به تو احتیاج داشته باشیم اما تو باز ما رو از قربال (غربال؟!)امتحاناتت بگذرونی! یه وقتایی فکر می کنم تو اون بالا(هزاران بار گفتن همه جا هستی ولی من تو رو بالا می بینم) داری چی کار می کنی ؟ ما که بدجوری این پائین گرفتاریم .

از امراض روحی بگیر تا جسمی نصیب هر بنی بشری شده موندم معطل دنیا اصلا واسه چی داره می چرخه ؟واسه کی ؟کدوم شیر پاک خورده ای هوس زندگی تو این بل بشو رو کرده ..کلا از مخ باید تعطیل باشه .

به هر حال یه جایی یه بله ای گفته و خودش رو انداخته تو هچل همون قرعه فال کذایی که الحق به نام دیوانه زدند. اما خدایا ما دربست مخلصتیم ما رو تو این امتحاناتی که معلوم نیست امتحانه بی خیال شو..

ما از اول جزو کودکان استثنایی بودیم.!

می دونی..؟! خوب ببین!..

..ا...امروز  دو تا  بچه  فال فروشو دیدم  که  در به در دنبال مشتری بودند دستای من تو جیب رفت اما برای یکی.. اون یکی با حسرت به ما نگاه کرد و شاید از خودش پرسید چرا نصیب من نشد .؟

می شد از اونم یه فال صدی بخرم تا چند ثانیه دلش خوش بشه اما ولخرجی نکردم!..

حالا شبه.. بچه ها دوباره یادم افتادن.. آدم با یه پول کم می تونه یه خرید گرون بکنه ولی من نکردم چون دو دو تا مساویست با چهار تا !تو مدرسه به ما این طوری یاد دادن....ولی واقعیت اینه که ...

 ...قلقلک روحم خبر از یه اشتباه می ده ......؟! نکنه..!(بازم امتحانم کردی؟!)

زلزله در سرزمین روح..

 

 

توفان به پا شد اين هيجان را نگاه كن !

امواج بي‌قراري جان را نگاه كن !

 

فرخنده باد زلزله در سرزمين روح

اين كوه‌پاره‌هايِ روان را نگاه كن !

 

هموار شد زمين و چه آفاق ديدني‌است

پيدايي جهانِ نهان را نگاه كن !

 

اين روحْ‌لرزه‌هاي جهان‌گستر شگرف

وين انهدام هرچه كران را نگاه كن !

 

اي روح! بر كرانة من ايستاده‌اي

زيباترين غروب جهان را نگاه كن

 

يعني چه مي‌شود پس از اين؟ هست؟ نيست؟ چيست؟

اين رودخانة نگران را نگاه كن !

 

شاعر قربان ولی ئی